واندرومدا



#9

الان دقیقا به اون نقطه ای رسیدم که میخوام دور باشم از آدما از تکنولوژی، از همه چیز. خودم باشم و خودم
چیزی تا عید نمونده، شاید اون موقع بشه که تنها باشم با خودم ولی معلوم نیست تا اون موقع بازم این تنهایی رو بخوام یا نه.
وقتایی هست که بیخود و بی جهت از بقیه ناراحت میشم، مثل امروز صبح، و خب اینجور مواقع که میدونم دارم احساسی فکر میکنم سعی میکنم سکوت کنم تا اون حس بگذره، نمیدونم این چقدر برای نفر مقابلم ممکنه اذیت کننده باشه، شایدم اصلا اهمیت نداشته باشه، نمیدونم.
فعلا ترجیح میدم برم روزمو بسازم و خودم و با کتاب و فیلم و اتاقم سرگرم کنم
طبق معمول!

*Dream- Imagine dragons*

#8

زندگی کردن نادر ترین اتفاق جهان هستی است، بیشتر مردم فقط وجود دارند، همین.


این جمله رو توی اولین صفحه ی کتابی که دیروز شروع کردم نوشته بود، هر دو در نهایت میمیرند. این جمله به طرز ترسناکی حقیقت داره. الان بیشتر از هر موقع دلم میخواد زندگی کنم، نه فقط زنده باشم، نه فقط مثل ربات کارهای روتین کنم و بدون هدف فقط روزا رو بگذرونم.

نه!

حداقل از تولد بیست سالگی به بعد نه!


#7

این روزا بیشتر از هر چیزی به خودم و زندگیم اهمیت میدم، از روز تولدم ناخواسته شروع کردم به تغییر، چه از نظر افکار و عقاید، چه از نظر سبک زندگی و ظاهر و سرگمی ها و خیلی کارهای دیگه. 

این روزا هر کی حال و احوالم رو میپرسه میگم که خرسندم! چون واقعا هم همینه. امیدوارم بتونم این مسیر رو ادامه بدم، امیدوارم بتونم خودم و زندگیم رو ارتقا بدم.

امروز جمعه ی اروم و بدون دغدغه ای بود، از اخر هفته بسی لذت بردیم ❤️❤️


#6

فکر کن نتت محدود باشه و همزمان بین دانلود سه تا سریال و یه فیلم سینمایی بمونی، اونم فیلمی که تام هاردی توش بازی کرده باشه!البته که نمیتونم مقاومت کنم و دانلودش میکنم. ولی دیگه باید یکم از اینستا و چیزهای دیگه بگذرم تا جبران شه.

از طرفی برای خوندن دوتا کتابی که دیروز رسید دستم اول باید مارک دو پلو رو تموم کنم، به یه اندازه مشتاق خوندن هر دوشونم احتمالا سر انتخاب کتاب هم به مشکل بر بخورم.



#5

حال خیلی عجیبی دارم، خیلی عجیب.

اصلا نفهمیدم چی شد، انگار خواب بودم، انگار هنوزم خوابم. واقعا نفهمیدم چیشد انگار اون لحظه رو تو خواب سپری کردم، ولی وقتی که دور شدم بیدار شدم، اره بیدار شدم و قلبم شروع کرد به لرزیدن و به مغزم دستور میداد که الان وقت غصه خوردنه، من غصه خوردم، اشک ریختم! و خودمم نفهمیدم چیشد، نفهمیدم چرا، نفهمیدم باید چیکار کنم، هنوزم نمیدونم. ولی امیدوارم زودتر بفهمم. 


#3

یکی از بزرگترین حساسیت هایی که برای وبلاگ دارم انتخاب پلتفرمه، پلتفرم های خارجی که همه فیلترن به لطف کشور عزیزمون. یکی از دوست داشتنی ترین پلتفرم های فیلتر تامبلر هست. من دو تا پرسنال بلاگ تامبلر دارم که بخاطر فیلترینگ خیلی کم می‌تونم بهشون سر بزنم. یکی هم با blogger ساختم که الحمدالله اونم فیلتره :| برا همین کلا بیخیال اون شدم، خصوصا اینکه تم و استایل جالبی نداره، برعکس تامبلر که بلاگ هاش بسیار کیوتن.

بعد از این ها فعلا با وردپرس و طراحی سایت درگیرم برای اهدافی بزرگتر از نوشتن پرسنال بلاگ.


پ.ن:خب همین الان که داشتم اینو مینوشتم دستم خورد و دوتا بلاگ تامبلرمو پاک کردم :/من برم بمیرم.


#2

دوست دارم که برگردم به اون دورانی که چالش صد روز خوشحالی رو انجام می‌دادم، صبح که بیدار میشم فقط به این فکر کنم که چی خوشحالم میکنه! نه که الان غمگین و افسرده باشم و بخوام فاز سنگین بردارما! نه. ولی حس میکنم این چیزیه که بهش نیاز دارم.
شایدم کسی که الان هستم خیلی بهتر از اون موقع باشه. به نظر خودم که دارم به خودم، زندگیم، شغلم، رشتم و کلی چیزای دیگه تو زندگیم کم لطفی میکنم. من چیز هایی دارم که هر لحظه میتونه خوشحالم کنه، درسته ترس هایی هست.

شاد باشین❤️

#1

هدف تنها چیزیِ که به زندگی معنا میده، جهت میده، انگیزه میده.

هدف ها نمیتونن الکی انتخاب بشن، هر وقت یه چیزی رو دلت بخواد اون میشه هدفت، حالا هر چی که میخواد باشه. اینکه میدونید چی دلتون میخواد خیلی خوبه، خیلی خوب!
خوشحالم بعد مدت ها فهمیدم چی دلم میخواد :)


#1

فاینالی من اینجام و وقت شروع کردنِ. البته، البته شروع نمیشه گفت، وقت ری استارت کردنِ

اینکه من وبلاگ قبلی رو کلا رها کردم و اینکه دیر ری استارت کردم و . دلایل زیادی نداره، دلایل کمی داره راستش و یکی که از همه تاثیر بیشتری داشت رو بعدا ذکر میکنم.

باز هم پلتفرم های مختلف خارجی رو امتحان کردم و به در بسته خوردم و در نهایت رسیدم به بلاگ.آی آر وطنی خودمون. تا زمانی که من کار یادگیری وردپرس رو تموم نکردم و وبلاگ نویسی رو به صورت حرفه ای شروع نکردم همینجا هستم. مهم ترین چیز در رابطه با وبلاگ که حقیقتا هیچوقت برای من اهمیتی نداشته مخاطبه! من تمام این مدت وبلاگ های شخصی ای داشتم که هیچکس آدرسشون رو نداشت جز خودم و خب شخصا اینطوری راحت ترم.

هر مطلبی که داخل وبلاگ گذاشته میشه اعم از روزمرگی ها، معرفی فیلم و کتاب و موزیک و و و حتی اگه هیچ مخاطبی نداشته باشه اول از همه برای اینه که آرشیوی داشته باشم از چیزاهایی که تو بیست سالگی میخونم، میبینم، میشنوم و تجربه میکنم.


شاد باشید


وریتی اولین کتابی نبود که تو سال 98 خوندم، اما داستانش اونقدر تحت تاثیر قرارم داد که ترجیح دادم اولین پست کتابیم در مورد اون باشه.

تعریف من از یه کتاب خوب و قوی کتابیه که همیشه مشتاق باشی که صفحات بعدی کتاب رو هم بخونی و در نهایت که تموم شد پوکر فیس به نقطه ای نامعلوم زل بزنی و بگی "عجب چیزی بود!"

فارغ از ژانر و نویسنده و نشر و . این تعریف من از کتاب خوبه (البته بهتره بگم که این تعریف من از یه داستان خوبه چون تعریفم از کتاب به طور کلی یه مقدار متفاوته)، یا حداقل داستان مورد علاقه ی من این ویژگی رو داره.

زنی به نام وریتی کتابی بود که بعد از مدت طولانی ای این حس رو به من داد. کتابی سراسر هیجان، معما، غیر قابل پیش بینی و شوکه کننده. چیزی که مدتها بود که دلم میخواست بخونم.

نویسنده به طرز ماهرانه ای احساسات رو منتقل میکنه و با توصیفات به جا و کافی تصویری خوب از داستان و به مخاطب نشون میده. کتاب رو من از نشر مرو از نمایشگاه کتاب خریدم، کیفیت چاپ و ترجمه عالی بود. داستان اصلی صحنه های مثبت 18 زیادی داره که مترجم حداقل سانسور رو داشته تا نقصی به داستان وارد نشه.

خیلی کم پیش میاد که من بخوام یه کتاب رو تو دو سه روز بخونم، و این دقیقا یکی از اون کتاب هایی بود که نمیذاشت زمین بذارمش و من رو غرق خودش میکردم.



در نهایت اگه کتابی با ژانر عاشقانه و معمایی میخواید و یا اینکه مایلید کتابی بخونید که با داستانش شما رو به چالش بکشه و حسابی شوکه اتون کنه زنی به نام وریتی مناسب شماست.


شاد باشید 


وریتی اولین کتابی نبود که تو سال 98 خوندم، اما داستانش اونقدر تحت تاثیر قرارم داد که ترجیح دادم اولین پست کتابیم در مورد اون باشه.

تعریف من از یه کتاب خوب و قوی کتابیه که همیشه مشتاق باشی که صفحات بعدی کتاب رو هم بخونی و در نهایت که تموم شد پوکر فیس به نقطه ای نامعلوم زل بزنی و بگی "عجب چیزی بود!"

فارغ از ژانر و نویسنده و نشر و . این تعریف من از کتاب خوبه (البته بهتره بگم که این تعریف من از یه داستان خوبه چون تعریفم از کتاب به طور کلی یه مقدار متفاوته)، یا حداقل داستان مورد علاقه ی من این ویژگی رو داره.

زنی به نام وریتی کتابی بود که بعد از مدت طولانی ای این حس رو به من داد. کتابی سراسر هیجان، معما، غیر قابل پیش بینی و شوکه کننده. چیزی که مدتها بود که دلم میخواست بخونم.

نویسنده به طرز ماهرانه ای احساسات رو منتقل میکنه و با توصیفات به جا و کافی تصویری خوب از داستان و به مخاطب نشون میده. کتاب رو من از نشر مرو از نمایشگاه کتاب خریدم، کیفیت چاپ و ترجمه عالی بود. داستان اصلی صحنه های مثبت 18 زیادی داره که مترجم حداقل سانسور رو داشته تا نقصی به داستان وارد نشه.

خیلی کم پیش میاد که من بخوام یه کتاب رو تو دو سه روز بخونم، و این دقیقا یکی از اون کتاب هایی بود که نمیذاشت زمین بذارمش و من رو غرق خودش میکردم.



در نهایت اگه کتابی با ژانر عاشقانه و معمایی میخواید و یا اینکه مایلید کتابی بخونید که با داستانش شما رو به چالش بکشه و حسابی شوکه اتون کنه زنی به نام وریتی مناسب شماست.


شاد باشید 


#7

تمام تغییر و تحولات توی زندگی من با یه سوال یهویی شروع شده. 
اینطوری هم نبوده که بشینم با خودم فکر کنم و به یه سوالی برسم نه، کاملا ناگهانی و غیر منتظره یه علامت سوال گنده توی ذهنم ایجاد میشه و انقلابی به پا میکنه پدر سوخته.
چند روز پیش بود که یکی از این سوالای انقلاب به پا کننده کاملا یکهو توی ذهنم نقش بست، و اون این بود که 'من تو این بیست سال، دقیقا چیکار کردم؟'. طبق روال همیشه که از این سوال ها برام پیش میاد کمی تا حدودی غمگین و متاثر شدم و به فکر عمیقی فرو رفتم.
وقتی که تازه به دوران نوجوانی رسیده بودم، تمام دغدغم این بود که اونایی که بهم میگن از این سنت استفاده کن که بعدا مثل ما پشیمون نشی، دقیقا منظورش اینه که چیکار باید بکنم؟ و خب من سالای نوجوونی رو گذروندم. و راستش رو بخواین تا هیژده سالگی از همه چیز راضی و خرسندم اما اون نوزده سالگی نمیدونم چی بود که منو کاملا گنگ کرد و خودمم گاهی نمیدونستم با خودم چند چندم!
شاید اتفاقاتی که افتاد باعث شد اینطور بشم، نمیدونم دقیق، و مهم هم نیست. 
مهم اینه که من الان تو سومین ماه بیست سالگی تصمیم دارم تا اخرین روز بیست سالگی کارهایی کنم که هروقت در آینده به دوران قبل از بیست سالگی فکر میکنم لبخند رضایت بیاد رو لبم و از خودم حداقل گله نداشته باشم.
شاد باشید. 


#5


این دقیقا لایف استایل رویایی منه
یه پرگرمر، وب دیزاینر و بلاگر که اوقات فراغتش رو کتاب میخونه و در کنارش کافی میخوره، سفر میره ، نقاشی میکشه، به گل و گیاهاش میرسه و کیف میکنه. 
یه لایف استایل آروم و لذت بخش و آمیخته با تکنولوژی.
سگ هم دارم تازه تو رویاهام






#4

گاهی اوقات تمام چالشی که باهاش روبه رو ایم یه تصوره اشتباهه تو ذهنمون. و ذهنمون بی نهایت قدرتمنده که یه فکر رو شکل بده و به واقعیت تبدیلش کنه.

بعد حالا فکر کنین اون تصور اشتباه باشه! دقیقا چیزی که من باهاش درگیر بودم و هستم

من تو ذهنم از خودم آدم اشتباهی ساختم و تمام مدت به اون آدمی که ساختم سرکوفت میزدم و سرزنشش میکردم و میکنم.

امشب اون چیزی که لازم داشتم و دیدم، اون جمله ای که لازم داشتم رو خوندم. Let's change.

احتمالا تا حالا صد بار خواستم تغییر بدم یه سری چیزا رو و نشده. اما فکر می‌کنم به اون تغییر بزرگ تو زندگیم، کی اون تغییر رو ایجاد کرد؟ من! و خب من هنوز اون آدمم

اگه من همون آدم باشم، از الان همه چیزو تغییر کرده میدونم.

امیدوارم که باشم.




اولین باری که ارباب حلقه ها رو دیدم فکر می‌کنم راهنمایی بودم، چندمش رو خاطرم نیست، چون قضیه مال خیلی وقت پیشه احتمالا اول راهنمایی بودم. بعد دیدن این فیلم من کلا به  یه دنیای دیگه رفتم و تا چند روز ذهنم درگیرش بود.

من از بچگی عاشق اینطور فیلم ها بودم، فیلمایی که باعث میشه چند روز درگیرش باشم و ذهنمو مشغول کنه. تا الان که اینجام و دارم این پست رو میذارم فیلم های زیادی دیدم که این حس رو بهم بدن اما هیچکدوم به من اون حسی رو ندادن که ارباب حلقه ها داد. 

من شیفته ی این سه گانه ی پیتر جکسونم، وقتی که هفته ی پیش بعد سال ها زد به سرم و شروع کردم دانلود کردنش بازم همون حس رو تجربه کردم. مهم نیست چند بار کامل من این مجموعه رو دیدم، هر بار دیدنش میتونه من رو به وجد بیاره. 

این دفعه فقط بحث فیلم نبود، من ناخودآگاه و بدون اینکه خودم بخوام رفتم و کتابش رو از کتابخونم بیرون اوردم و به نقشه ی سرزمین میانه نگاهی کردم و حس کردم چقدر دلم میخواد که بیشتر تو این دنیا غرق بشم. 

و نتیجه این شد که همه کتابایی که قرار بود تازگیا بخونم میرن تو صف که بعد کتابای تالکین خونده بشن :)



#14

احتمالا یکم دیر فهمیدم، که من وقتی دلم می‌خواد کاری رو بکنم حتما می‌کنم حتی اگه سال ها طول بکشه. بعضی وقتا ممکنه یهو بزنه به سرم و یه کاری رو انجام بدم و بعدش فکر کنم اوه شت! این دقیقا همون چیزی بود که این همه سال دلم می‌خواسته انجام بدم و بالاخره دادم.

شاید تمام این سال ها هیچوقت بیخیال خواسته هام نشدم، فقط به خودم قبولونده بودم که بیخیال شدم. متاسفانه شرایط اقتصادی و فرهنگی ایران اکثر اوقات باعث میشه که بیخیال خواسته هات بشی. این یه حقیقته. 

خیلی چیز ها بودن که دلم می‌خواسته و من بخاطر شرایط کنارش گذاشتم، اما نکته همینجاست، من هیچوقت چیزی رو کنار نذاشتم هیچی فراموش نشده، بلکه یه جایی تو ضمیر ناخودآگاهم قایم شده که وقتی شرایطش جور شد فکرش بیاد سراغم و من در نهایت انجامش بدم. 

منی که بزرگترین ارزش زندگیم خوشحالیه، اینو خوب میدونم که هر وقت از ته دل چیزی رو میخوام، باید داشته باشمش No matter the cost.



#12

اخیرا به طور رسمی خودم رو با سریال خفه کردم. سه تا سریال همزمان شروع کردم، البته قرار بود که چهار تا باشه اما چون نت نداشتم و مغزم دیگه نمیکشید همون سه تا شد.

Peaky blinders

The Society

The OA

سریال چهارم هم قرار بود Dark باشه، که بعد از تموم شدن اینا شروعش میکنم.

 یه لیست نوشتم از سریال هایی که تا آخر تابستون باید کامل شن، و خب خیلین، خیلی 

شت


بیست سالگی برای من سن خیلی مهمیه و همیشه برام مهم بوده که تا قبل از اتمام بیست سالگیم، من حسابی کیف کرده باشم و کارای مفید کرده باشم و به معنای واقعی "زندگی" بکنم. و خب من اینجام و تقریبا پنج ماهی از بیست سالگیم گذشته و من این اواخر زیاد از شرایط راضی نبودم.

بنابراین همونطور که چند روزه ذهنم درگیر شده، امشب یه لیست نوشتم از بیست کاری که تا قبل از تموم شدن بیست سالگیم باید انجام بدم. البته ممکنه به مرور باز فعالیت هایی بهش اضافه بشه اما چون اولین کارایی که نوشتم بیست تا بودن برای همین اسم این برنامم رو میذارم "چالش بیست بیست"


من از الان تا هفت ماه و نیم دیگه فرصت دارم تا بهتر و قشنگ تر زندگی کنم.

امیدوارم که خوب پیش بره و 


#17

فردا امتحانام شروع میشه

اولین روز امتحانیمم دو تا امتحان دارم، اونم دو تا درس ریاضی. ریاضی مهندسی و ریاضی دو

فردا بعد امتحان، قبل از اینکه شروع کنم به خوندن اندیشه، اول یه چرت زیر باد کولر میخوابم و بعد یه کم کتاب میخونم و بعدش درس میخونم. میخواستم سریال ببینم، اما ترجیح میدم یه چند روز فیلم نبینم نیاز دارم یکم ذهنمو خالی کنم، بعد از اون شروع میکنم یکی یکی سریالامو تموم کردن.

به محض اینکه وقت داشته باشم و مشکی برای امتحانا پیش نیاد میرم بیرون و یکم دور میزنم، حسابی از خونه خسته شدم. 


دیگه؟ 

هیچی. 



#19

این چند روزی که اینجا نبودم و چیزی نمینوشتم چطور گذشت:

امتحانا: هفت تا امتحان بالاخره تموم شدن و بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد، احتمالا باید تا اخرین مهلت نمره ها صبر کنم تا بفهمم چه کردم این ترم. چون استادا اخرین لحظه نمره ها رو میذارن.


سریال: این چند وقت اخیر به طرز عجیبی تو مود سریال بودم و کلی سریال دیدم، حدودا شیش هفت تا، تا جایی که واقعا مخم نکشید و برای چند روزی میخوام کلا فیلم و سریال رو بذارم کنار.
بهترین سریال هم(مینی سریال در واقع) بدون شک چرنوبیل بود. از سریالش کلی لذت بردم اما بماند که چقدر حاشیه داشت هم بینی این سریال.


کتاب: برعکس سریال، تا یه جایی اصلا تو مود کتاب نبودم، طوری که یه کتاب رو تو یه ماه هم نتونستم تموم کنم.
کتاب "راهنمای مردن با گیاهان دارویی" رو شروع کردم و چون حجمش کم بود سریع تمومش کردم و کتاب Wimpy kid رو شروع کردم
الان که تصمیم گرفتم چند روزی فیلم نبینم میخوام تایم بیشتری رو بذارم و کتاب بخونم.



روزمرگی: خوشبختانه تونستم استارت ورزش و چالش کاهش وزن تو سی روز رو بزنم و مرتب ادامه بدم، تایم زیادی رو برای چت کردن گذاشتم متاسفانه! روی تم پیج زبانم کار کردم، یه جلسه کلاس پرورش گل و گیاه رفتم و .
امروزم ورکشاپ دارم، اما به دلایل خودم نمیخوام برم.


الان تنها چیزی که نیاز دارم بهش بیرون رفتن و گردشِ


#20

بذارین بگم چی از هرچیز دیگه ای میتونه گیج کننده تر باشه، گم کردن هدف!
وقتی که کلاس پنجم بودم و مامانم منو برد و کلاس زبان ثبت نامم کرد فکر نمیکردم که داره بهم هدف میده، داره یکی از مسیر های مهم زندگیمو برام درست میکنه. اگه به غر غرای من گوش میکرد و ثبت نامم نمد الان من شاغل نبودم، الان احتمالا هیچی از زبان بارم نبود و فقط یه مسیر رو به روم داشتم و احتمالا حسابی ناامید بودم با وجود وضع الان مملکت.
وقتی مامانم دست منو گرفت و منو برد که ثبت نامم کنه و سوپروایزر ازم خواست حرف T رو بخونم و من گفتم تِ و dog رو نمیدونستم چی میشه، وقتی که اولین جلسه A رو یاد گرفتم و ذوق کردم وقتی شعر یاد گرفتم، مکالمه یاد گرفتم، وقتی Fce و تافل گرفتم، وقتی که بهم گفتن قراره معلم شم، هیچوقت فکر نمیکردم اونقد بزرگ و مستقل بشم که خودم باید هدفم رو مشخص کنم، فکر نمیکردم یه روزی میاد که تصمیم بگیرم از اموزشگاهی که ازش شروع کردم بکَنم و بیام بیرون، فکر نمیکردم تو بیست سالگی دو سال سابقه ی تدریس داشته باشم
و فکر نمیکردم ممکنه چالش هایی بیاد سراغم مثل گم کردن هدفم، یا موندن بین کورس ها و مدرک های مختلف، و به جایی برسم که خودم نگران شهریه باشم و خودم باید تصمیم بگیرم چی بخونم و کی بخونم 
راستش الان که به عقب نگاه میکنم همین گم کردن هدف هم برام شیرین میشه، گیج کننده و شیرین
میشه ساعت ها نشست و فکر کرد با آینده ای که قراره قشنگ بشه

#21

برای اولین بار تو طول زندگیم یه اتفاق خفن و غیر منتظره افتاد!

بووممم. بالاخره موفق شدم تابستون رو بترم 

البته تردن نه به اون معنا که هر روز گردش و مسافرت و مهمونی باشم، نه. همین که دارم از روزام استفاده میکنم و کارایی که دوست دارم رو میکنم خوشحالم میکنه که مثل تابستون سالای پیش الکی وقتمو هدر نمیدم.

و خب این بخاطر دوستای خوبیه که دارم، که خواسته و ناخواسته بهم انگیزه میدن



22

تا حالا شده حس کنید خودتون رو نمیشناسین؟

من الان یک سال و دو ماهه که هر چند وقت یک بار این فکر میفته تو سرم که من خودمو نمیشناسم. نمیدونم یک سال و دو ماه پیش من تغییر کردم، یا از قبل همین طور بودم و از یک سال و دو ماه پیش تازه متوجه تغییرات شدم

راستش زیادم برام مهم نیست، من زیاد خودم رو درگیر فلسفه ی زندگی نمیکنم، شعارم اینه که آسون بگیر و خوشحال زندگی کن. اما یک سال و دو ماهه که فکر میکنم نکنه برعکس من خیلیم دارم سخت میگیرم!

 

فکر نمیکنم جواب این سوال یه چیز کلی باشه، منم مثل ادمای دیگه گاهی اوقات سخت میگیرم و گاهی اوقات اسون

اصلا نکته همینه، من تو یک سال و دوماه گذشته انقد از خودم انتظار داشتم و خودمو سرزنش کردم که تقریبا یادم رفت منم یه آدم عادیم،

البته از سال 98 این قضیه خیلی خوب شده، شدت خود درگیری های من پارسال بود.

 

من، مهمترین فرد زندگی خودم هستم، نه یک سال و دوماه، نه از سال 95، من الان هفت ساله که مهمترین آدم زندگی خودمم، من الان هفت ساله که خودم تنهایی سرم گرم زندگیمه، بقیه مسایل فقط یه حاشیه جزیین. وقتی که زیادی درگیر این حواشی میشم. فاصله میگیرم از همه چیز، یه جا میشینم و فکر میکنم، مسیر اصلیمو، خودم رو پیدا میکنم و برمیگردم به همه چیز.

 


26

من قبلا عادت داشتم که خاطرات روازنم رو بنویسم، اینطوری بود که از سال 91،92 شروع شد و تا همین دو سال پیش ادامه داشت. نمیدونم چیشد که دیگه ننوشتم، احتمال زیاد بخاطر تنبلی و حواس پرتی! سوا از اینکه چون دفتر هایی که استفاده میکردم سررسید بودن و جای زیادی میگیرن خوشحالم که این کارو کردم و بخشی از وجود من هنوز میخواد که این کار رو بکنم. وقتی که نوشتن خاطرات روزانه کم کم محو شد جای خالیش به وضوح حس میشد.

الان دلم میخواد باز هم همون کار رو بکنم، البته هر روز نوشتن واقعا کار آسونی نیست و از این جهت به نگارِ تنبل درونم حق میدم. شاید بازم هر روز شاید هم نه اما حتما این کار رو شروع میکنم. یکی از دلایلش اینه که وقتی میشینم و میخونم که نگار 15 ساله به چی فکر میکرده و چه حسی داشته، یا دغدغه ی نگار 16،17 ساله چی بوده حس خوبی بهم میده.

اگه هیچوقت تاحالا برای خودتون ننوشتید باید بگم چیز مهمی رو از دست دادین

همین الان شروع کنید، این کار خیلی شما رو به خودتون نزدیک تر میکنه.


24

من اینطوریم که برای اینکه حالم خوب باشه و بتونم با بقیه درست تعامل کنم و به کارهای زندگیم برسم، باید یه مدت رو هرچند کوتاه تنها باشم و با خودم وقت بگذرونم. هروقت که تو روابطم به مشکل بر میخورم و نمیتونم تشخیص بدم مقصر خودمم یا نه، هروقت بیش از حد به همه چیز اهمیت میدم، یا هروقت که حس کنم اون نگار همیشگی نیستم میفهمم که به اون تنها بودنِ نیاز دارم. 

اگه اینکارو نکنم همه چیز فقط بدتر و بدتر میشه.

و تنها بودن به این معنی نیست که از مجازی فاصله بگیرم، دیلیت اکانت کنم و نه چون این موضوع فقط شامل مجازیا نمیشه، راستش توضیح دادنش اسون نیست، انگار فقط خودم میدونم این راه حل چیه و چجوری کار میکنه. 

الان دقیقا همون موقع ست. 


23

دیدن آدمای محتلف و زندگی هاشون همیشه برام جالب بوده، و تا حدی بهم انگیزه داده. باعث میشه جنبه های جدیدی از زندگی خودم رو ببینیم

ممکنه یه نفر با یه کار ساده منو به فکر فرو ببره و بهم ایده ی جدید بده و خودش روحشم خبر نداشته باشه.

زندگی با ادما با افکار و عقاید متفاوت ممکنه سخت باشه، خیلی راحت تره اگه توی اتاقت بشینی و نخوای کسی رو ببینی و چیزی رو بشنوی، اما باور کن خیلی چیزها رو هم از دست میدی.

این جنبه از "تو اجتماع" بودن رو دوست دارم.


#38

امشب وقت گذاشتم و بعضی وبلاگا رو خوندم

بعضیاشو خیلی دوست داشتم و حتما دنبالشون میکنم در اینده، ولی با دیدن بعضیا ترجیح میدم یا اینجا رو کلا ببندم، یا نظرات و ببندم و برای کسی نظر نذارم تا در تعامل نباشم با این دست ادمایی که ازشون فراریم و امشب زیاد ازشون دیدم. 


#37

خب از حالت تهاجمی دربیایم یکم

این روزا هم میگذره، مثل همه ی روزای بد که گذشت. خوشبینم، مثل همیشه چون تنها راهه و بهترین راه. الان هم بیخیال همه چیز میرم خودمو غرق میکنم بین برگه های کتاب تو دنیای تالکین

بیخیال اینکه کجام و چی داره میشه

بذار فکر کنم یه هابیتم که میخواد بره به جنگ سائرون، یا یه الف که جز یاران حلقه ست یا شایدم یه ساحره ی قدرتمند که یاران رو رهبری میکنه.

مهم نیست، فقط میخوام برم. 


#31

از آدمای تک بعدی ای که هرچیزی به خوردشون میدن و ذره ای فکر نمیکنن متنفرم :/

دقیقا همونایی که ذهنشونو تمام این سالها با بولشت پر کردن تا ازشون استفاده کنن، از همونا متنفرم.

انقدر زود باور نباشین 

انقدر جاهل نباشین

جهالت شما به نفع اوناست، سلاح اوناست

یه روزی چوب جهالتتونو میخورین، هرچند همین الانشم خوردین و متوجه نیستین. هرچی میکنن تو اون مغز کوچیکتون باور نکنید، اینا دارن دروووووغ میگن!!!!!

چرا الان نتمون قطعه؟ تاحالا با مغز کوچیکت بهش فکر کردی؟ یا منتظری مثل همیشه دروغ بکنن تو کلت.

قد جلبک نمیفهمین خلاصه :/


#42

امیدوارم متوجه باشین چه گندی دارین میزنین با این قطع کردن اینترنتتون

من که نمیدونم این دوستان که انقدر نگرانن و برای کمک به نیازمندان حاضرن بنزین رو تریپل کن الان چرا انقدر بیخیال کسب و کار و زندگی مردمن؟

 

تناقض موج میزنه تو این دیوونه خونه 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها